داستان من
حمیدرضا خدمتگزار-تابستان 1400
متولد سال 1355 و اهل گیلان زیبا هستم . دوران تحصیلی تا مقطع دیپلم را در شهر رشت گذراندم . از آنجا که همواره علاقه داشتم دانش در کنار عمل باشد با توجه به شرایط احراز در تمامی رشته ها ، الکترونیک را انتخاب و به هنرستان مهندس انصاری رشت رفتم. از اینکه در هفته دو روز ، دروس کارگاهی داشتیم و کاربست همه تئوریها را در عمل می دیدم ، بسیار لذت می بردم. هر چند از اطرافیان می شنیدیم که بخاطر رقابت در کنکور با فراگیران رشته ریاضی ، شانس کمی در قبولی دانشگاه های معتبر داریم ، ولی من با آن عشق و رویای اوج جوانی ، هدفم این بود که در هر مقطع، باید بخوبی درخشید و من توانستم بدرخشم و تغییر کنم . مگر نه خاصیت عشق این است که جلوه های بودن آدمی ظهور می کند ، می شکفد و بارور می شود.
من بعد از اخذ مدرک دیپلم در خرداد ماه ۷۳ ، بلافاصله در کنکور دانشگاه آزاد در رشته مهندسی صنایع پذیرفته شدم ، رفتم ، چون باید می رفتم به استقبال یادگیریهای جدید. فراز و نشیبها ، دیدم ، ناهمسانی های فرهنگی و اجتماعی و تجربه های غیر منتظره و جالبی که حتی انتظارش را هم نداشتم. آخر ما همان نسلی هستیم که همه تجربه های سخت بعد از انقلاب را باید می چشیدیم، هرچند آنها بعدا تبدیل به نقاط قوت من شد.
با دلی سربلند و سری به سر زیر و این بار با عشقی درونی و خالص ، که از آشنایی با معلمی،جوشش گرفته بود که نه بود و نه تا بحال دیده بودمش ولی همیشه در اندیشه محدود و مشتاق خود او را احساس می کردم، راهی مسیر متفاوتی از فهم ، نگرش و ارزشهای سازنده، در زندگی شدم. داستان از آنجا شروع شد که یک روز قصه حسن و محبوبه را خواندم، داستان یک معلم تنها و درگیر با جامعه ای که اسیر تثلیت سه گانه شوم و کثیف “زور ، زر و تزویر” بودند و هستند . مطالعه چندین باره این کتاب و حس همزمانی و همزبانی آن با من، نقطه عطفی در مسیر زندگی و بودنم شد و چقدر زیباست که موضوع یا اتفاقی باعث شود که خود را پیدا کنی ، حس کنی و بفهمی که چگونه می توانی بهتر باشی. بله ، من معتقدم که هر کسی باید پیام آور خود را بیابد، بشناسد و با او و به بهانه او راهی مسیر شدن شود و من برای اولین بار ، شدن را ، رشد را و تعالی را با او آموختم ، تجربه کردم و یاد گرفتم . چرا که اندیشه های نوآورانه اش ( با توجه به نقدهای متعددی هم که به وی دارم) همچنان یاور و محرکی برای تلاش و دستیابی به تمام نداشته های من است.
در انتهای سال ۷۷ با تلاش فردی و اندوخته کسب و کاری که با یکی از دوستان ، همزمان با تحصیل داشتم ، از فرصت خرید خدمت سربازی استفاده کرده و با اصرار پدر و مادر بدنبال کاری رفتم که با رشته مهندسی من مطابقت داشته باشد. آخر من مهندس شده بودم . ولی این خود شروع داستان من است . مهندس دانشگاه آزاد ! آن روزها اختلاف معناداری بین دانشگاه ها بود! کمی ناامید از شرایط جامعه، آن هم در شهرستان، کسی نداشتم ، دوست یا معرفی و حتی راهنمایی که بگوید از کجا باید شروع کرد. بله شروع ، نقطه کلیدی و آغازین تعالی و قرارگیری در مسیر شدن ! البته این خود یکی از الطاف و نشانه های خوبیست که در راهی قرار بگیری که خودت باید رهروی آن شوی و خودت باید خودت را بسازی و این موضوع شایستگیهایی در تو ایجاد می کند که توقعت از خودت بیشتر شود و در مقامی قرار بگیری که کمتر متوقع و بیشتر زاینده و ارزش آفرین باشی!
به اداره کار مراجعه کردم ، برگه ای دادند که باید در آن اطلاعاتی را وارد می کردی که شاید … شاید فرصتی فراهم شود. آن وقتها، شبها تا صبح کتاب می خواندم . آثار و نوشته های آن خویشاوند و معلم نادیده ، کسی که خداوندگار دنیای کلمات بوده و به نظرم عظمت قلم او را میتوان در کویریات او به نظاره ایستاد. همواره با گذشت سالها هنوزم با خواندن چندباره آثارش، داستان رنجهایش، دردهای نامتناهی و اندیشه های شگرف و انسانی اش بغضم می گیرد ، ولی انرژی و احساس خوبی کسب می کنم . منبع این انرژی، بیشک کوره گداختهای است که شبانهروز در قلب دردمند و بیدار او زبانه میکشیده است.
بگذریم ، یکی از آن روزها، زنگ تلفن منزل به صدا آمد . از اداره کار معرفی شدم به شرکتی که مهندس صنایع می خواهد، با مجموعهای از ضعفها و نداشتن ها ، خود را برای مصاحبه در شرکتی بزرگ و پر مدعا با یک مدیر عامل از همه …. تر ،آماده کردم. بعد از ظهر دوشنبه روزی بود . مثل همیشه که دغدغه دیدارها و تجربه های جدید را دارم ، زودتر از موعد آنجا بودم . جالب بود، افراد زیادی به غیر من برای این شغل آمده بودند . البته نه مثل من . اکثرا با کسی یا معرفی. گوشه ای نشسته بودم و فقط نگاه می کردم و با زمزمه های نیایش گونه (کسی مرا نساخت . . . ) خودم را آماده تر . میدانستم که آخرین نفر خواهم بود.
ولی آن روز خوب خدا، نقطه عطفی در زندگی ام شد که هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد، من در آن دقایق ناامیدی و احساس بی کسی، ساخته شدم . ولی من آنقدر هم دست خالی نبودم، با خود می گفتم، من خوب حرف میزنم ، من خوب تاثیر می گذارم. من عشق خود را خوب ادا می کنم . من اشتیاق زیادی از خود نشان می دهم.
از آنجا که اغلب اسامی افراد خاطره ساز را بخاطر می سپارم ، آقای مهندس کامران جناب، مشاور آن وقت شرکت از من پرسید، ای جوان ، از کیفیت چه می دانی؟ ما تو را برای کنترل آماری فرآیند خطوط تولید می خواهیم . گفتم “کیفیت، آرزوی خداست” و انسانی که تعالی و خداوار بودن را هدف می گیرد ، باید با تلاش و تفکر ، نماینده ای برازنده و لایق در زمین شود. با اینکه پی اچ دی نداشتم ولی فلسفه بودن را به کیفیت و اثربخشی یک انسان مشتاق، وصل کردم و گفتم ، عشق به کیفیت بهتر و موثرتر از دانش کیفیت است و من آن عشق فراوان را در خود دارم و آن انگیزه ای خواهد بود که در راه آموختن دانشش، هیچ وقت نیایستم و نایستادم!
بهر حال در آن قحطی مهندسین صنایع، من با تکیه به اشتیاق خوب و دانش محدودم در چندین بار مصاحبه انتخاب شدم . با تجربه ای بسیار خوب و درخشان بعد از 18 ماه توانستم با 5 برابر کردن حقوق دریافتی با سمت مدیر تضمین کیفیت در شرکتی دیگر مشغول بکار شوم . یکبار دیگر با تمام وجود بیشتر فهمیدم که می توان با تلاش ، تفکر ، تعهد و تمرکز ، مسیر رشد را کوتاه و موثرتر پیمود . دریافتم که نداشتهها و بعضی از ضعفها و کاستی چقدر ارزشمند و محرکند .من عاشق ضعفهای خودم هستم و بی تاب برای شناخت و دیدار آنها ! اگر آنها را نیابی و از صمیم قلب آنها را باور نکنی هرگز رشد نخواهی کرد و اما حالا بعد از 25 سال تجربه و تحصیل در چندین رشته تخصصی تا مقطع دکتری ، هنوز احساس می کنم که در روزهای ابتدایی کاری خودم هستم و همیشه آرزو دارم که هیچ وقت در مکتب یادگیری فارغ التحصیل و در زندگی کاری بازنشسته نشوم.
هدف از طرح این دلنوشته، مروری نقادانه ، آگاهانه ، غیرخطی و رو به جلو در راستای ارزیابی ، بهبود و اصلاح شایستگیهایی است که یادآور و لازمه ایجاد یک طرح تعالی و توسعه فردی برای من و ماست .
حمید رضا خدمتگزار – تابستان 1400
در فهمیدن و احساس کردن راه بازگشت وجود ندارد، میتوان فراتر نرفت اما نمیتوان فرود آمد.(دکتر علی شریعتی)